دختری از پسری پرسید:آیا من همچو ماه زیبا هستم؟
پسرگفت: نه نیستی..
دختر با نگاهی مضطرب پرسید:آیا حاضری تکه ای از قلبت را به من بدهی؟
پسر خندید و گفت:نه نمیدهم..
دختر با گریه پرسید:آیا در هنگام جدایی گریه خواهی کرد؟
پسر دوباره گفت:نه نمیکنم..
دختر با دلی شکسته از جا بلند شد در حالی که قطره های الماس اشک چشمانش را نوازش میکرد.
اما پسر دست دختر را گرفت در چشمانش خیره شد و گفت:
تو به اندازه ی ماه زیبا نیستی بلکه زیباتر از آن هستی..
من تمام قلبم را تا ابد به تو خواهم داد نه تکه ای کوچک از آن را..
و اگر از من جدا شوی من گریه نخواهم بلکه خواهم مرد..