loading...
سایت تفریحی و عاشقانه دریای غم | دانلود آهنگ غمگین پیامک عکس
آخرین ارسال های انجمن
پسر تنهایی بازدید : 60 چهارشنبه 25 تیر 1393 نظرات (0)

پسر : ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود...اومدیم زیارتت کنیم!
دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه؟؟؟
پسر : خوب... «منزل» بگم چطوره !؟
دختر : واااای... از دست تو!!!
پ: باشه... باشه...ببخشید «ویکتوریا» خوبه ؟

... د: اه... اصلا باهات قهرم.
پ: باشه بابا... تو «عزیز منی»، خوب شد؟... آَشتی؟
د: آشتی، راستی... گفتی دلت چی شده بود؟
پ: دلم ...!؟ آها یه کم می پیچه...! از دیشب تا حالا .
د: ... واقعا که...!!!

پ: خوب چیه... نمیگم... مریضم اصلا... خوبه!؟
د: لوووووووس...
پ: ای بابا... ضعیفه! این نوبه اگه قهر کنی، دیگه نازکش نداری ها !
د: بازم گفتی این کلمه رو...!؟؟؟
پ: خوب تقصیر خودته...! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت می کنم... هی
نقطه ضعف میدی دست من!
د: من از دست تو چی کار کنم...
پ: شکر خدا...! ، دلم هم پیچ میخورد چون تو تب و تاب ملاقات تو بود...؛ لیلی قرن
بیست و یکم من!!!
د: چه دل قشنگی داری تو... چقدر به سادگی دلت حسودیم می شه.
پ: صفای وجودت خانوم .
د: می دونی! دلم تنگه... برای پیاده روی هامون... برای سرک کشیدن توی مغازه های
کتاب
فروشی و ورق زدن کتابها... برای بوی کاغذ نو... برای شونهبه شونه ات راه رفتن و
دیدن نگاه
حسرت بار بقیه... آخه هیچ زنی، که مردی مثل مرد من نداره!
پ: می دونم... میدونم... دل منم تنگه... برای دیدن آسمون تو چشمای تو، برای
بستنیهای
شاتوتی که با هم می خوردیم... برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم و من مردش
بودم...!
د: یادته همیشه به من میگفتی «خاتون»؟
پ: آره... یادمه، آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!
د: آخ چه روزهایی بودن... ، چقدر دلم هوای دستای مردونه ات رو کرده... وقتی توی
دستام گره می خوردن... مجنون من.
پ: ...
د: چت شد؟ چرا چیزی نمی گی ؟
پ: ......
د: نگاه کن ببینم...! منو نگاه کن...
پ: .........
د: الهی من بمیرم...، چشمات چرا نمناک شده... فدای تو بشم...
پ: خدا ن... (گریه)
د: چرا گریه می کنی...؟؟؟
پ: چرا نکنم...؟! ها!!!؟
د: گریه نکن... من دوست ندارم مرد من گریه کنه... جلوی این همه آدم... بخند
دیگه...، بخند...
زود باش بخند.
پ: وقتی دستاتو کم دارم چه جوری بخندم... کی اشکاموکنار بزنه که گریه نکنم ؟
د: بخند... وگرنه منم گریه می کنما .
پ: باشه... باشه... تسلیم. گریه نمی کنم... ولی نمیتونم بخندم .
د: آفرین ، حالا بگو برام کادوی ولنتاین چی خریدی؟
پ : تو که می دونی... من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد... ولی امسال برات کادوی
خوب آوردم.
د:چی...؟ زود باش بگو دیگه... آب از لب و لوچه ام آویزون شد.
پ: ...
د: باز دوباره ساکت شدی...!؟؟؟
پ: برات... کادددووو...(هق هق گریه)... برایت یک دسته گل رُز!،
یک شیشه گلاب!
و یک بغض طولانی آوردم...!
تک عروس گورستان!
پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره...!
اینجا کنار خانه ی ابدیتت می نشینم و فاتحه می خوانم.
نه... اشک و فاتحه
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه... و مرور خاطرات نه چنداندور...
امان... خاتون من!!!تو خیلی وقته که...
آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی من....
دیگر نگران قرصهای نخورده ام... لباس اتو نکشیده ام و صورت پف کرده از بیخوابیم
نباش...!
نگران خیره شدن مردم به اشکهای من هم نباش...!
بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم...
=========

پسر تنهایی بازدید : 63 چهارشنبه 25 تیر 1393 نظرات (0)

 

مادرم زیر سقف نم گرفته غسالخانه و در ملحفه ای که روی موها،چشم ها و بدن عریان او ریخته شده بود،در خودش فرو می رفت. باد،با صدای خش خش برگ و ناله سرو ها آنقدر خودش را به پنجره کوبید تا از حال رفت. سوز سردی که از سوراخ سمبه های غسالخانه به داخل آمده بود،با بوی کافور قاطی شد و ملحفه را از روی مادرم کنار زد.


من؛ همچنان،بهت زده و شرمگین به صحنه تاری که در دریای چشمانم غوطه ور بود خیره شده بودم و نمی دانستم با آن چکار کنم.دستم را روی دهانم گذاشتم تا بغضی که گلویم را پرکرده بود بالا نیاورم.سعی کردم پلکم را درست بین آن صحنه و چشم هایم قرار دهم،اما دیگر دیر شده بود و قطره ای آرام روی گونه ام غلتید.حالا می توانستم با وضوح بهتری به صورت مادرم خیره شوم.در میان بوی تعفنی که در فضا می پیچد و ریه های مرا پر می کرد،مادرم خوشبو تر از همیشه به نظر می رسید؛موهای مش شده سیاه و سفیدش،شانه ها و گردن بلندش را پنهان کرده بود و آنقدر مرا خیره نگه داشت تا سفید شدن تک تک تارهایش را به خاطر آورم.
ـ پس معطل چی هستی؟ مردم بیرون منتظرن.اگه نمی تونی بگم چند نفر بیان کمکت.
مسئول غسالخانه این را گفت و منتظر جواب شد.
نه! بهتون که گفتم،فقط خودم باید غسلش بدم.این آخرین خواسته مادرمه و مات لبخند ماسیده روی لبانش شدم.
ـ دِ یالله دختر؛ هنوز که وایستادی؟! به خاط خواسته مادر تو که نمی تونیم مُرده های مَردمو روی زمین نگه داریم!؛زود تر کارو تموم کن.
سطل آب را برداشتم و تا آنجایی که می توانستم به مادرم نزدیک شدم. آب را روی پوستش ریختم و دستم را به آرامی روی آن لغزاندم. پوست صورتش هر لحظه روشن و سفید تر می شد و موهایش در هر موج آب این طرف و آن طرف می رفت. بوی کافور ته حلقم را خاراند و با عقی تمام بغضم را روی تن یخ مادرم ریختم و صورتم را پشت دستانم پنهان کردم.
صدایی گفت: منتظر چی هستین؟!؛ زود باشین بیاین اینو از اینجا ببرین. و مرا کشان کشان از اتاق بیرون بردند.
ـ نبینم چشمای دخترم خیس باشه! حیف این مرواریدا نیست؟! من دخترمو مرد بار آوردم،مرد که گریه نمیکنه! و گونه ام را می بوسد.
دستی روی شانه ام نشست.
ـ دختر جون آخه اینکارا که کار تو نیست؛هم خودتو اذیت کردی هم مارو.کار مادرت هم تموم شد. فقط کفنش مونده بود. و به تابوت جلوی در اشاره کرد.
چند نفری لا اله الا الله گویان زیر تابوت را گرفتند و به سمت قطعه ۱۴ ـ که در نزدیکی غسالخانه بودـ حرکت کردند. بازویم را به مهری خانم همسایه و دوست قدیمی مادر سپردم و پشت سر آنها بی آنکه لا اله الا الله ی بگوییم به راه افتادیم. آفتاب، بی رحمانه،تمام زوایایی که می توانستم اشک هایم را در آن پنهان کنم روشن کرده بود.
مهری خانم گفت: مرد محرمی نیست که زیر جسد مادر تو بگیره بهار جان! و سرش را در چادرش فرو کرد.
بازویم را از دستش کشیدم و خودم را به درون قبر سر دادم.از چند زن خواستم جسد را از تابوت در بیاورند و آن را در آغوشم بگذارند. اندام لاغر و نحیف مادرم مانند کودکی در بغلم آرام گرفته بود و منتظر بود تا آن را سرجایش بخوابانم.بالای کفن را باز کردم.و محو تماشای صورتش شدم. خم شدم نا آخرین بار گونه لطیف و سفیدش را ببوسم که قطره اشکی روی صورت مادرم چکید.
زنی گفت: دخترجون مواظب باش. مگه نمی دونی اگه روی صورت مرده اشک بریزی دیگه به خوابت نمیاد؟!
و من از ترس ندیدن مادرم زیر سقف نم گرفته آسمان و در پوشش سیاهی که روی روح عریان من ریخته شده بود در خودم فرو رفتم و با صدای هق هق و ناله های که از اعماق وجودم برمی خواست، آنقدر سرم را به سنگ لحد کوبیدم تا از حال رفتم.
.
با تقدیم احترام به بیژن نجدی پدر داستان کوتاه نوین ایران و داستان ناتمام او . .

===============

منبع-3علی3

پسر تنهایی بازدید : 85 جمعه 16 خرداد 1393 نظرات (0)

 

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند

بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند

یکی از آنها از سر خشم بر چهره دیگری سیلی زد!

دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد

ولی بدون آن که چیزی بگوید روی شن های بیابان نوشت :

امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد . . .

آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند به یک آبادی رسیدند

تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند

ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و در برکه افتاد

نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت

و او را نجات داد بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت

بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:

امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد . . .

دوستش با تعجب از او پرسید:بعد از آن که من با سیلی تو را آزردم

تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی

ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی ؟

دیگری لبخندی زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می دهد

باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش آن را پاک کنند

ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند

باید آن را روی سنگی حک کنیم

تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد . . .

=======

منبع

پسر تنهایی بازدید : 63 چهارشنبه 14 خرداد 1393 نظرات (0)

تا گفتم خانم گفته چیزی نگفتند

خانم فریده مصطفوی (دختر امام):

یادم می آید بچه که بودم و با توپ توی اتاق بازی می کردم توپ را زدم وشیشه شکست , آقا با ناراحتی آمدند که ما را تادیب کنند که چرا این کار را کرده ایم ؟ من گفتم خانم به ما گفتند در اتاق بازی کنید ,عیبی ندارد . تا من این را گفتم , ایشان هیچ نگفتند و سرشان را پایین انداختند و از اتاق بیرون رفتند

(برداشتهایی از سیره امام خمینی  رحمه الله علیه جلد 1 صفحه 80 )

 

*********************

حق ندارم به خانم دستور بدهم

خانم زهرا مصطفوی (دختر امام):

«من ندیدم در طول زندگی، امام به خانمشان بگویند: در را ببندید. بارها و بارها میدیدم که خانم میآمدند و کنار آقا مینشستند ولی امام خودشان بلند میشدند و در را میبستند و حتی وقتی پا میشدند، به من هم نمیگفتند که در را ببندم. یک روز به آقا گفتم: «خانم که داخل اتاق میآیند، همان موقع به ایشان بگویید در را ببندند.» گفتند: «من حق ندارم به ایشان امر کنم!» حتی به صورت خواهش هم از ایشان چیزی را نمیخواستند. »                      (برداشتهایی از سیره امام خمینی  رحمه الله علیه جلد 1 صفحه 87 )

*********************

چرا شما نشسته اید؟

خانم صديقه مصطفوي (دختر امام):

يك روز من در خدمت امام ايستاده بودم و دخترهايم نشسته بودند. ايشان با ناراحتي به بچه ها گفتند: بلند شويد و برويد. اصلاً وقتي مادر جلوي شما ايستاده چرا شما نشسته ايد بلندشويد از جايتان

(برداشتهایی از سیره امام خمینی  رحمه الله علیه جلد 1 صفحه 34 )

*********************

كنجكاوي نمي كردند

همسر امام :

امام كم نصيحت مي كردند. از هفت سالگي در تربيت ديني دقت داشتند؛ يعني مي گفتند از هفت سالگي نماز بخوان. مي گفتند اينها (بچه ها) را وادار به نماز كن تا وقتي ۹ ساله شدند عادت كرده باشند. من به ايشان مي گفتم تربيت هاي ديگر با من، نمازشان با شما، شما بگو، من كه مي گويم گوش نمي كنند. خودشان مقيد بودند و مي پرسيدند، اما همين كه بچه ها مي گفتند نماز خوانده ام قبول مي كردند و كنجكاوي نمي كردند.                                   (برداشتهایی از سیره امام خمینی  رحمه الله علیه جلد 1 صفحه 42 )

*********************

در مجالس غيبت شرکت نکنيد

خانم فاطمه طباطبایی (عروس امام)

يک روز قبل از اينکه امام به بيمارستان بروند توصيه اي در مورد غيبت کردند.نمي گفتند غيبت نکنيد چون آن را نبايد بکنيم بلکه مي گفتند:((سعي کنيد حتي در مجالسي که غيبت مي شود شرکت نکنيد.))ايشان در پرهيز از غيبت و مسخره کردن خيلي تأکيد داشتند.

(برداشتهایی از سیره امام خمینی  رحمه الله علیه جلد 1 صفحه 59 )

 

=================================================================================

منبع=کهکشان

پسر تنهایی بازدید : 55 چهارشنبه 14 خرداد 1393 نظرات (0)

همیشه کفش هایشان را دستمال می کشیدند

خانم زهرا اشراقی (نوه امام ):

امام در نجف هر وقت می خواستند به حرم مشرف بشوند، همان طوری که خانم می گویند، همیشه کفش هایشان را دستمال می کشیدند. یک آیینه هم توی حیاط داشتند که جلوی آن می رفتند و محاسن را شانه می زدند، عطر می زدند و از خانه بیرون می رفتند. ایشان حتی مستحبات را هم ترک نمی کردند. همیشه هم این را به ما می گفتند.                               (برداشتهایی از سیره امام خمینی  رحمه الله علیه جلد 2 صفحه 156 )

------------------------------------------------------

 

چگونگی رفتار زن و شوهر هنگام عصبانیت

خانم زهرا مصطفوی (دختر امام):

تنها يکي دو مورد بوده که ايشان به ما نصيحت هايي کرده اند. يکي در ازدواج دختر خودم بوده که موقعي که خطبه عقد ايشان را خواندند و ما خصوصي خدمت ايشان بوديم به دختر من نصيحت کردند که: «تو هر وقت شوهرت وارد مي شود و ديدي خيلي عصباني است و حتي در آن عصبانيت به تو تهمت زد و يک چيزهاي خلاف گفت، تو در آن موقع به ايشان هيچي نگو، بعد از آنکه از عصبانيت افتاد، بعدها بگو اين حرفت تهمت بوده» و بعد برگشتند رو به داماد کردند و گفتند: «شما هم همين طور، اگر يک وقتي وارد شديد و ديديد ايشان عصباني است، آن موقع تذکرات را ندهيد» (برداشتهایی از سیره امام خمینی  رحمه الله علیه جلد 1 صفحه 54 )

=============================================================

 

پیش بند برای غذا

خانم زهرا اشراقی (نوه امام ):

هرگاه امام می خواستند غذا بخورند دستمالی بلند شبیه پیش بند بود را جلوی گردن و سینه خود قرار می دادند تا احیاناً غذایی روی لباس ایشان نریزد و لباسشان لک نگیرد

(برداشتهایی از سیره امام خمینی  رحمه الله علیه جلد 2 صفحه 160 )

 


پسر تنهایی بازدید : 135 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

http://up.music-yazd.ir/up/music-yazd/en551.jpg

 

یگانه فرزند شهید است

این روزها در فضای موسیقی پاپ کمتر کسی است که درباره محسن یگانه حرف نزند.
در عوض بسیاری از حقایق زندگی‌اش مخفی مانده است. با هم هفت پرده از زوایای مختلف زندگی، کار، هنر، شخصیت و آینده محسن یگانه را مرور می‌‌کنیم، مطمئن هستیم این هفت نکته را هرگز نه خوانده و نه شنیده‌اید. این شما و این نکات جالب از محسن یگانه.


● متولد اردیبهشت سال ۶۴
اگر بخواهیم سن و سال محسن یگانه را از روی غذای ترانه‌هائی که می‌سراید و پختگی آهنگ‌ها و ملودی‌هائی که می‌سازد حدس بزنیم، بدون دیدن چهره این خواننده محبوب تصور می‌کنیم یگانه باید لااقل در مرز ۳۰ سالگی باشد اما این خواننده خوش‌صدا هنوز ۲۲ ساله هم نشده و همین که در سن و سال پائین آثار پرمغزی را می‌سازد، نشان می‌دهد خواننده مستعدی است و به ‌درستی توانسته استعدادهای خود را در مسیر پیشرفت قرار دهد. محسن یگانه متولد ۲۳/۲/۱۳۶۴ است. او که در شهرستان گنبد متولد شده، می‌گوید مثل اغلب متولدین اردیبهشت آدمی احساساتی است. به شما توصیه می‌کنیم تاریخ تولد یگانه را به خاطر بسپارید چرا که به زودی ۲۳ اردیبهشت یکی از روزهای ماندگار خواهد شد؛ روز تولد یک ستاره پاپ


● فرزند یک شهید بسیجی
محسن یگانه زیاد دوست ندارد درباره پدر شهیدش صحبت کند چرا که می‌ترسد عده‌ای به اشتباه فکر کنند او دنبال بهره‌بردرای از موفقیت "پدر هیمشه زنده در یاد" خودش است. یگانه که زیاد اهل مصاحبه نیست، حتی در صحبت‌های خصوصی با دوستانش هم فرزند شهید بودن خود را مخفی می‌کند اما به هر حال محسن فرزند یک شهید بسیجی است. شهیدی که زمان دفاع مقدس، جذب نیروهای بسیج شد و داوطلبانه به جبهه‌های حق علیه باطل رفت تا کنار هم‌سنگرانش حافظ این مملکت مقدس باشد. یگانه می‌گوید: "می‌خواهم طوری در موسیقی فعالیت کنم که روح پدر بزرگوارم از من راضی باشد". جالب است بدانید وقتی به یگانه پیشنهاد شد به لس‌آنجلس برود، جواب داد: "مملکتی که پدرم در راهش شهید شد را ترک نمی‌کنم".

 

http://up.music-yazd.ir/up/music-yazd/en552.jpg

 


● اهل موسیقی در محیط دانشگاهی و پزشکی
محسن یگانه در حالی به موسیقی روی آورده و آهنگساز و ترانه‌سرا و خواننده پاپ شده که در خانواده‌اش هیچ‌گونه گرایشی به موسیقی وجود ندارد. او که در دوران کودکی و نوجوانی گرایش شدیدی به نمایش و کارهای هنری داشته، بعدها جذب موسیقی می‌شود بدون آنکه مشوقی در خانواده داشته باشد. البته حالا دیگر او موفق شده رضایت خانواده‌اش را جلب کند. مادر محسن استاد دانشگاه است و خواهران بزرگش هم پزشک و دندانپزشک هستند. در چنین خانواده‌ای طبیعی است خود محسن هم علاوه بر کار موسیقی، دنبال تحصیل در دانشگاه باشد. محسن یگانه دانشجوی مهندسی صنایع است و با اینکه این اواخر به شدت سرش در دنیای موسیقی گرم شده، قصد ترک تحصیل ندارد و نمی‌خواهد تحصیلات دانشگاهی را نیمه‌کاره رها کند.


● چراغعلی مدیر برنامه‌های یگانه است
خیلی از جوانان بااستعداد در عرصه موسیقی و هنر به این دلیل که مشاور خوبی نداشتند و راه درست پیشرفت را پدا نکردند، خیلی زود از خاطره‌ها محو شدند. یگانه برای آنکه پدیده‌ای نباشد که زود ناپدید می‌شود، یک مدیر برنامه حرفه‌ای برای خودش انتخاب کرده به نام علی چراغعلی. یگانه می‌گوید در دنیای موسیقی آدم سالم، حرفه‌ای و خوش‌فکر مثل چراغعلی کم پیدا می‌شود. چراغعلی به لطف تجاربی که در عرصه هنر دارد، این روزها در حال برنامه‌ریزی برای آلبوم مجاز یگانه و همچنین برگزاری کنسرت‌های داخلی و خارجی ین خواننده محبوب است. با تلاش چراغعلی جلوی سوءاستفاده‌هائی که تا به حال عده‌ای از اسم و آثار یگانه می‌کردند، گرفته شده است. چراغعلی به فکر رو کردن پدیده‌هائی دیگر در عرصه موسیقی است، جوانانی مثل رهام‌بخشیان.


● چشم‌های خیس من، بهار ۸۶ در بازار
محسن یگانه آلبوم "سال کیسه" که به‌طور غیرمجاز به بازار آمد و خیلی زود ترانه‌هایش بر سر زبان‌ها معروف شد، شهرت یافت. یگانه اصلاً دوست نداشت وارد بازار غیرمجاز شود اما وقتی چند اثر او به سرقت رفت و یگانه متوجه شد عد‌ه‌ای در حال سوءاستفاده هستند و می‌خواهند کارها او را به اسم خودشان به مردم عرضه کنند، ناچار شد خیلی فوری کارهایش را جمع و جور کند و در آلبوم سال کبیسه به بازار بفرستد. یگانه این بار قصد ورود به بازار مجاز پاپ را دارد و با کمک مدیر برنامه‌هایش در حال گرفتن مجوز است و خوشبختانه در این راه موفق بوده و می‌توان امیدوار بود اولین آلبوم مجاز این آهنگساز خوش‌ذوق و خواننده خوش‌صدا، بهار ۸۶ در بازار باشد. نام آلبوم جدید محسن یگانه به احتمال فراوان "چشم‌های خیس من" خواهد بود.

 

http://up.music-yazd.ir/up/music-yazd/en553.jpg

 

بیوگرافی محسن یگانه از زبان خودش:

به نام او...
من محسن يگانه هستم.متولد ۲۳/۲/۱۳۶۴ هستم.كار موسيقي رو به صورت حرفه اي از سال 79 با نواختن گيتار شروع كردم.اما در همون ابتداي كار وقتي با سختي هاي اين كار روبرو شدم براي مدتي قصد داشتم به كلي موسيقي رو ادامه ندم.

اما مايوس نشدم و از اون به بعد كار رو جدي دنبال كردم و خيلي زود تر از اون چيزي كه فكرشو مي كردم نواختن گيتار رو به صورت حرفه اي فرا گرفتم و 2 سال بعد كيبورد رو هم شروع كردم تا امروز كه قطعات گيتار آلبوم محسن چاوشي رو اجرا كردم.اما آهنگسازي رو كه به نظر خودم بهترين شاخه ي موسيقيه از 2 سال پيش به صورت جدي شروع كردم.تا امروز كه براي ديگر خواننده ها هم آهنگ مي سازم و شعر ميگم.

از جمله محسن چاوشي (تراك آهاي خبر نداري) .حامد هاكانو فرزاد باقري

اما طي اين دو سال حدود 30 تا شعر گفتم و حدود 40 آهنگ كه هر كدوم براي من تك تك ارزش چند بار گوش كردن رو داره ساختم. اما آشنايي من با محسن چاوشي منو به سطح كاري بالايي رسوند و از اون به بعد قدرت آهنگهام بيشتر و بيشتر شد كه جاداره از محسن تشكر كنم.

 

http://up.music-yazd.ir/up/music-yazd/en554.jpg

 منبع=یزد موزیک

پسر تنهایی بازدید : 77 جمعه 15 فروردین 1393 نظرات (0)

: پدر عروس :خودت بگوخلافت چیه؟
داماد :فقط آدامس زیاد میجوم
چرا؟
_بوی سیگارو ازبین میبره
مگه سیگارمیکشی؟
_آره بعدازعرق حال میده
مگه عرق میخوری؟
_آره گیرایی تریاک رو زیادمیکنه
تریاک می کشی؟

_آره، ازبیکاری بهتره
مگه بیکاری؟
_آره خب، همش که نمیشه دزدی کرد

 

============

پسر تنهایی بازدید : 79 پنجشنبه 14 فروردین 1393 نظرات (0)


بالاخره امروز رسید...

روزی که ما باید از هم جدا می شدیم.روزی که خیلی وقته منتظرش بودیم.

امروز قلب دوتامون شکست.اگر کسی صدای این شکستن به گوشش بخوره می گه چه آدمای خود خواهی.این قلب اونو شکوند و اون یکی قلب اینو.ولی نمی دونه که ما خودمون قلبامونو به خاطر خیلی چیزا شکوندیم.و این شد یک جدایی اجباری.

الان که دارم می نویسم داریم از هم دور تر و دور تر می شیم.اون تو قطار فاصله ها نشسته و به سمت زیندگیش سفر می کنه.و من تنها بدون هیچ همراهی نشستم و می نویسم.خیالم راحته که هم سفر داره و دل گرمیش اونان.

می ره سمت زندگی که خیلی وقته نقاشیش کرده و با مداد رنگیهای عشق و صفا رنگش کرده بود.این نوع نقاشی ها رو باید مدام رنگ کرد.به جایی رسیده بود که مداد رنگیهاشو از بس که استفاده کرده بود تموم کرده بود تا اینکه با هم آشنا شدیم.تا اینکه همدیگرو پیدا کردیم.

 

من مداد رنگی هامو در اختیارش گذاشتم.مداد هارو برداشت و شروع کرد به کشیدن نقاشی دیگه ای.نقاشی زیبا که هیج جای دنیا ندیده بودم.نقاشی که هیچ کس ندیدش.نکشیدش.زندگیش رنگ تازه ای به خودش گرفت.

اما چه افسوس که الان دیگه همه ی برگه های اون نقاشی زیبارو باد برد.الان فقط یه برگه روی زمین افتاده که چند خط نوشته روی اون حک شده.

چه غروب زیبایی بود.انگار تمام دنیارو از جلوی چشمای ما برده بودن.هنوز شفق اون غروب زیبا چشمامو تنگ می کنه.قایق سواری تو تاریکی شب اونم با سرعت که باد مرطوب سورتتو نوازش کنه چقدر کیف می ده.

 

و چه ریسک زیبایی که هیچ کس تا به حال اونو تجربه نکرده.بهترین ریسک زندگیم.یاد اون قهر های قشنگ قشنگ وای چه حالی داره.و در آخر جمعه روز خوبی بود.روز تنهایی ما.روز با هم بودن.توی آغوش خدا.منو تو ،تو قلب هم.نقش یک ماهی افتاده در آب.و در آخر یعنی معنی قشنگ عشق.

چند خط خاطره موند که با هر بار خوندنشون یک عمر میشه زندگی کرد.ولی افسوس که هیچوقت حرمت خاطره ها رو هچکس نگه نداشت.

حالا ما جدا از هم به یک خاطره می اندیشیم.یک نفر تو خواب ناز یک نفر با چشم باز.اون که زود فراموش میشه خود منم.وفقط آه بلند از ته دل می ماند.آه ه ه خدا کجای این قصه وجود ما کم گذاشت.

یادم میاد یک روز ساز با هم نبودن گوش قلبمو پاره می کرد.یکروز پشیمونی،که بی تو نمی تونم.ولی اینبار خیلی فرق میکنه.اینبار برای همیشه خدافظی.هر چند خیلی سخته ولی باز از آلت دست بودن خیلی بهتره.

نوشتم نوشتم نوشتم ولی باز یادم رفت بنویسم که هیچوقت فراموش نمیشی و همیشه دوستت دارم.

خدا نگهدار...

--------------------------------------------------------------------

منبع ==   tory-2011.blogfa.com

------------------------------------------------------------------------

پسر تنهایی بازدید : 86 دوشنبه 11 فروردین 1393 نظرات (0)

روزنامه ایران : مرد مرده به زندگی بازگشت! این خبر واقعاً شوک‌آور است و جالب اینکه این مرد هیچ بیماری قلبی‌ ندارد و مرگش تنها یک اتفاق نادر بود!
این حادثه در آبادان رخ داد و مردی یک ساعت مرد تا این که با سماجت یک پزشک با دو دنده شکسته به زندگی برگشت.
ماجرایی که چندی پیش در بیمارستان نفت آبادان رخ داد و خیلی‌ها را شوک زده کرد. همه چیز برمی‌گردد به چهارشنبه هفته گذشته ساعت نه و نیم شب. «فیصل» مثل همیشه به خانه رفته بود تا کنار زن و بچه‌اش باشد اما آن روز مثل همیشه نبود او خستگی شدیدی در بدنش احساس می‌کرد و هر لحظه حالش بد و بدتر می‌شد، طوری که هر دو دستش از شدت عرق کاملاً خیس شده بود اما او مشکلش را جدی نگرفت، تصور می‌کرد به زودی حالش خوب می شود و این یک خستگی معمولی است.
فیصل حسینی داستان آن شب را این‌گونه به شوک گفت: «سر سفره شام همسرم متوجه حال و روزام شد، گفت رنگت خیلی پریده و بهتر است برویم دکتر اما من تمایلی به این کار نداشتم، هر چقدر زمان می‌گذشت حالم بدتر می‌شد. سرانجام به این نتیجه رسیدم که همراه با همسرم به بیمارستان نفت آبادان بروم، در آنجا پزشک پس از معاینه گفت باید یک نوار قلبی بگیرم. پزشکان بیمارستان تصور می‌کردند حال بد من به خاطر مشکل قلبی باشد اما تا به حال هیچ‌گونه سابقه بیماری قلبی نداشته‌ام هر سال یک بار برای چکاپ به بیمارستان می‌رفتم و خیالم از این بابت راحت بود، اما وقتی روی تخت دراز کشیدم تا دکتر نوار قلب بگیرد ناگهان پزشک از اتاق بیرون رفت و در حالی که از پرستاران می‌خواست پزشک متخصص قلب را هرچه زودتر خبر کنند دنیا برایم تیره و تار شد.
مرگ آنی
فیصل حسینی ۴۱ ساله است و از ۱۷ سال پیش کارمند بیمارستان نفت آبادان است. آن روز پزشکی که نوار قلب گرفته بود با عجله می‌خواست هرچه سریعتر پزشک متخصص قلب و عروق را ببیند.
همسر فیصل هنوز شوکه است، نفس عمیقی می‌کشد و با یادآوری آن روز پراسترس به شوک گفت: «فیصل به اصرار من به بیمارستان آمده بود، در حالی که در طول راه می‌گفت حالش خوب است از آنجا که بیشتر پرسنل بیمارستان همسرم را می‌شناختند و با او همکار بودند، این بود که با خیال راحت در گوشه‌ای به انتظار نشستم و تصور می‌کردم در اتاق نوار قلب، همسرم در حال انجام یک آزمایش ساده است، اما در همین فکر بودم که ناگهان متوجه شدم اتاقی که شوهرم در آنجاست شلوغ شده و عده زیادی از پزشکان با عجله وارد این اتاق شده یا از آن خارج می‌شوند؛آن لحظه را هیچ وقت از خاطر نمی‌برم، انگار آب سردی روی بدنم ریخته بودند، پاهایم قدرت حرکت نداشتند و نفسم بند آمده بود.
هر طور که بود با اصرار وارد اتاق شدم اما صحنه‌ای که می‌دیدم باور نمی‌کردم. همسرم که تا دقایقی پیش می‌گفت حالش خوب است و مشکل خاصی ندارد بی‌جان و سرد روی تخت دراز کشیده بود؛شوک به من دست داده بود، اصلاً باور نمی‌کردم. ناگهان سرم گیج رفت و از حال رفتم.»
ناامیدی
هیچ کس باور نمی‌کرد فیصل دیگر زنده نباشد، پزشکان همه به تکاپو افتادند تا مرد مرده را به زندگی برگردانند. سرانجام پزشک متخصص قلب حاضر در عملیات احیا، مرگ بیمار و پایان احیا را اعلام کرد، اما دکتر امین شمس متخصص طب اورژانس حاضر در عملیات CPR عملیات را یک ساعت دیگر ادامه داد و سرانجام موفق به بازگردانی وضعیت قلبی ریوی عادی شد.
ماساژ حیات‌بخش
ناگهان دکتر شمس، با قدرت زیادی به ماساژ سینه بیمار پرداخت،ماساژی که باعث شد دستگاه‌ها یک بار دیگر به صدا در بیایند و به جریان افتادن ضربان قلب فیصل را نشان بدهند،مرد مرده‌ای که تا ساعتی پیش قرار بود جواز دفنش صادر شود.
فیصل بار دیگر به زندگی بازگشت، گرچه در این اتفاق دو دنده‌اش شکست، در این میان پزشکان بلافاصله فیصل را به ‌آی‌سی‌یو منتقل کردند تا در آنجا تحت مراقبت‌های ویژه قرار بگیرد چرا که دستگاه‌ها تنها ۱۵ درصد علایم حیاتی را نشان می‌دادند. فیصل در این‌باره می‌گوید: «وقتی چشمانم را باز کردم و به هوش آمدم متوجه شدم در اتاق آی‌سی‌یو هستم. همه با خوشحالی دورم حلقه زده بودند و من با تعجب از آنها پرسیدم اینجا چکار می‌کنم و چرا مرا به‌ آی‌سی یو آورده اند. همسرم به سمتم آمد و از من خواست آرام باشم و گفت خدا تو را دوباره به ما بخشیده و تمام ماجرا را برایم تعریف کرد اما من باورم نمی‌شد». گرچه همسر فیصل همه اتفاقات را مو به مو برایش توضیح داد اما وی تصور می‌کرد تنها چند دقیقه به خواب رفته و حالا بیدار شده است در صورتی که چهار روز در آی سی یو تحت مراقبت‌های ویژه بود.بنا به این گزارش، پزشکان در مورد علت این حادثه می‌گویند بیمار به خاطر انسداد یکی از رگ‌های قلب دچار این مشکل شده است که با وارد آوردن ضربه از سوی پزشک به سینه بیمار، رگ‌ها آزاد شده و وی دوباره به زندگی بازگشته است.
نکته جالب این ماجرا در این است که پزشکان متخصص قلب بعد از معاینه بیمار با تعجب گفتند قلب این بیمار مشکلی ندارد و در سلامت کامل به سر می‌برد. پزشکان معتقدند رگ‌های قلب بیمار نه نیازی به آنژیوگرافی داشته و نه نیازی به بالن زدن، فقط انسداد رگ‌ها یک اتفاق آنی بوده و بیمار مشکل قلبی ندارد. فیصل که این روزها از این که دوباره در کنار خانواده‌اش زندگی می‌کند خوشحال است ، می‌گوید:«خدا را شکر می‌کنم که به من زندگی تازه‌ای بخشید و این موضوع را مدیون دوستم دکتر شمس هستم که نا امید نشد و به تلاشش ادامه داد.»

 

داستان شگفت‌انگیز زنده‌شدن مرد مرده

داستان شگفت‌انگیز زنده‌شدن مرد مرده

پسر تنهایی بازدید : 65 دوشنبه 11 فروردین 1393 نظرات (0)

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این

هم پولش.


بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی

هستی و به حرف

مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.


ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت:

“دخترم! خجالت

نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار”


دخترک پاسخ داد: “عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ ”


بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟


و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

منبع : عصر ایران

پسر تنهایی بازدید : 68 دوشنبه 11 فروردین 1393 نظرات (0)

داستان کوتاه راز موفقیت از زبان سقراط

 

سقراط

 

 مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست.  سقراط به او گفت فردا به کنار

نهر آب بیا تا راز موفقیت را به تو بگویم.

 

صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت. سقراط از او خواست که به سوی

رودخانه او را همراهی کند.  جوان با او به راه افتاد.

 

به لبهء رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانهء آنها رسید.

ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.  جوان نومیدانه

تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد.

مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را

خلاصی بخشد.همین که به روی آب آمد، اوّل کاری که کرد آن بود که

نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه فرو فرستاد.

سقراط از او پرسید، زیر آب که بودی، چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟  گفت،

هوا.سقراط گفت، هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا

را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛

راز دیگر ندارد.

پسر تنهایی بازدید : 50 دوشنبه 11 فروردین 1393 نظرات (0)


 

داستان کوتاه

 

پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با

کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و… خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش

به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید…

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا

پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر

رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و … دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه

ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!

ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل

میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان،

دخترتون گناه داره …

دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!

حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت

خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!

یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! … اما دریغ از توان و نای

سخن گفتن!

تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی

قلبمه! چه قدرتمند بود!

همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین …

 

پسر تنهایی بازدید : 100 دوشنبه 11 فروردین 1393 نظرات (0)

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی بود؛ نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: «پسر جان، برو در آن

قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد می کنم، اگر تونستی دم هر کدام از این سه گاو را بگیری، می توانی با دخترم ازدواج کنی.»

مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در عمرش دیده بود به بیرون دوید.


فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه بهتری باشد، پس به کناری دوید! گاو دوم هم خیلی بزرگ بود؛ مرد جوان به سمت حصارها دوید و گذاشت گاو از

مرتع عبور کند و از در پشتی خارج شود.

برای بار سوم در طویله باز شد. یک گاو لاغر سر رسید. مرد هم در موقعیت مناسبی قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد،

اما گاو دم نداشت!

آن جا بود که فهمید: زندگی پر از فرصت های دست یافتنی است؛ اما اگر به امید آینده، بدون مبارزه به فرصت ها اجازه رد شدن بدهیم شاید دیگر تکرار

نشوند.

پسر تنهایی بازدید : 67 دوشنبه 11 فروردین 1393 نظرات (0)

ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم.

یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است

سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند

سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته

و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد

وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل آفریقا (با توجه …به قیافه‌اش)، آنجا نشسته

و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند.

اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.

او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد.

در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.

جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد.

دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.

به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند

و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را.

همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است

مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.

آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد.

و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند،

و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است.

====

توضیح پائولو کوئلیو:

من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند

و آنها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند. داستان را به همۀ این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند

و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند. چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم

وگرنه احتمال دارد مثل احمق‌ها رفتار کنیم؛

مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقطۀ تمدن است

در حالی که آفریقاییِ دانش‌آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد….


نظر هم بزارید

 

 

 

پسر تنهایی بازدید : 54 دوشنبه 11 فروردین 1393 نظرات (0)

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی

با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.

او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.

اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.

بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و....پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.

میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم

سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.

این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت

فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید

ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.

آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد

صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد

میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت

عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت

زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.

میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت

پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند

سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد

====

{بقیه ادامه مطلب}

پسر تنهایی بازدید : 51 دوشنبه 11 فروردین 1393 نظرات (0)

وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید

جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس از خروج از هواپیما و فرودگاه

قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید

اگر یک تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است.

اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید.

اگر زبان راننده را بدانيد و بتوانيد با او سخن بگوييد بخت يارتان است و اگر راننده عصباني نباشد

با حسن اتفاق ديگري مواجه هستيد. خلاصه براي رسيدن به مقصد بايد از موانع متعددي بگذريد.

هاروي مك كي مي گويد: روزي پس از خروج از هواپيما، در محوطه اي به انتظار تاكسي ايستاده بودم كه

ناگهان راننده اي با پيراهن سفيد و تميز و پاپيون سياه از اتومبيلش بيرون پريد

خود را به من رساند و پس از سلام و معرفي خود گفت: لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذاريد.

سپس كارت كوچكي را به من داد و گفت: لطفا به عبارتي كه رسالت مرا تعريف مي كند توجه كنيد.

بر روي كارت نوشته شده بود: در كوتاه ترين مدت، با كمترين هزينه، مطمئن ترين راه ممكن و در محيطي دوستانه شما را به مقصد مي رسانم.

من چنان شگفت زده شدم كه گفتم نكند هواپيما به جاي نيويورك در كره اي ديگر فرود آمده است.

راننده در را گشود و من سوار اتومبيل بسيار آراسته اي شدم.

پس از آنكه راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من كرد و گفت: پيش از حركت، قهوه ميل داريد؟

در اينجا يك فلاسك قهوه معمولي و فلاسك ديگري از قهوه مخصوص براي كسانيكه رژيم تغذيه دارند، هست.

گفتم: خير، قهوه ميل ندارم، اما با نوشابه موافقم.

راننده گفت: در يخدان هم نوشابه دارم و هم آب ميوه.

=====

بقیقه ادامه مطلب !!

پسر تنهایی بازدید : 66 دوشنبه 11 فروردین 1393 نظرات (0)

 

 

 

یک روز پسری با دختری آشنا میشه که از هر لحاظ دختر به پسربرتری داشت ولی چندین سال از پسر بزرگتر بود .دختر اونو بعنوان یه دوست خوب انتخاب میکنه و بعد از مدتی پسر عاشق دخترمیشه ولی هیچ وقت جرات نکرد که به اون ابراز احساسات کنه و بهش حقیقت رو بگه .
یه روز دختر از دوست پسرش می پرسه که عشق واقعی رو برام معنی کن و پسرخوشحال میشه و فکر میکنه که دختر هم به اون علاقه مند شده و براش حدود نیم ساعت توضیح میده دختر به دوستش میگه : من دنبال یه عشق پاک می گردم یه عشق واقعی کمکم میکنی پیداش کنم ، تا بحال هر چی دنبالش گشتم سراب دیدم و همه عشقها دروغ و واهی بود ، پسر بهش قول میده تو این راه کمکش کنه .


هر روز محبت و عشق پسر به دختر بیشتر میشد ولی دختر بی اعتنا می گذشت و هر چی دختر می گفت پسر چند برابرش رو اجرا می کرد تا دختر متوجه عشق اون بشه .

تا اینکه یه روز که با هم زیر بارون تو خیابون قدم میزدند دختر به پسر میگه : میدونی عشق واقعی وجود نداره ؟

پسر می پرسه چطور و دختر میگه : عشق واقعی اونه که واسه معشوقش جونش رو هم بده و پسر گفت : ببین ، به اطرافت با دقت نگاه کن ، مطمئن باش پیداش میکنی و باید اول قلبت رو
مثل آینه کنی . دختر خندید و گفت : ای بابا این حرفا برا تو قصه هاست واقعیت نداره . بعد دختر خواست که با هم به رستوران برن و چیزی بخورن پسر قبول کرد ودر حالیکه از خیابون عبور می کردند یه ماشین با سرعت تمام به اونها نزدیک شد*انگار ترمزش برید و نمی تونست بایسته و پسر که این صحنه رو میبینه دختر رو به اونطرف هول میده و خودش با ماشین برخورد میکنه و نقش زمین میشه دختر برمیگرده و سر پسر روکه غرق خون بود تو دستاش میگیره و بی اختیار فریاد میکشه عشقم مرد

آره اون تازه متوجه شده بود که اون پسر قربانی عشق دختر شده ولی حیف که دیگه دیر شده بود

دختر بعد این اتفاق دیگه هیچ وقت دنبال عشق نرفت و سالهای سال بر لبانش لبخند واقعی نقش نبست

 

========================

نظر یادتون نره

 

 

پسر تنهایی بازدید : 55 یکشنبه 10 فروردین 1393 نظرات (0)

الش خیلی عجیب بود


فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: دارم میمیرم

گفتم: یعنی چی؟

گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه

گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گولش زد

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم

از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،

تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت

خیلی مهربون شدم

دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن

آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه

سرتونو درد نیارم

من کار میکردم اما حرص نداشتم

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم

گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم

مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر

-======

بقیه ادامه مطلب

پسر تنهایی بازدید : 53 یکشنبه 10 فروردین 1393 نظرات (0)

وقتی خیس از باران به خانه رسیدم

برادرم گفت:چرا با خود چتر نبردی؟؟

خواهرم گفت:چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟؟

پدرم با اعصبانیت گفت:تنها وقتی سرما بخوری متوجه خواهی شد.

امامادرمدر حالی که موهای مرا خشک میکرد

گفت:باران لعنتی....

این است معنی مادر

===========

اگه شعر خوبی درباره ی مادر دارید تو نظرات بگین تا بزاریم

هنگام کپی کردن لطفا منبع رو ذکر نمایید

پسر تنهایی بازدید : 81 یکشنبه 10 فروردین 1393 نظرات (0)

دختری از پسری پرسید:آیا من همچو ماه زیبا هستم؟

پسرگفت: نه نیستی..

دختر با نگاهی مضطرب پرسید:آیا حاضری تکه ای از قلبت را به من بدهی؟

پسر خندید و گفت:نه نمیدهم..

دختر با گریه پرسید:آیا در هنگام جدایی گریه خواهی کرد؟

پسر دوباره گفت:نه نمیکنم..

دختر با دلی شکسته از جا بلند شد در حالی که قطره های الماس اشک چشمانش را نوازش میکرد.

اما پسر دست دختر را گرفت در چشمانش خیره شد و گفت:

تو به اندازه ی ماه زیبا نیستی بلکه زیباتر از آن هستی..

من تمام قلبم را تا ابد به تو خواهم داد نه تکه ای کوچک از آن را..

و اگر از من جدا شوی من گریه نخواهم بلکه خواهم مرد..

پسر تنهایی بازدید : 60 یکشنبه 10 فروردین 1393 نظرات (0)

دختر: می دونی فردا عمل
قلب دارم؟
پسر: آره عزیز دلم
دختر: منتظرم میمونی؟
پسر رویش را به سمت پنجره
اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند
پسر: منتظرت میمونم عشقم
دختر: خیلی دوستت دارم
پسر: عاشقتم عزیزم
...بعد از عمل سختی که دختر
داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت هوشیاری خود را به دست می آورد
به آرامی چشم باز کرد و
نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد
پرستار: آرووم باش عزیزم
تو باید استراحت کنی
دختر: ولی اون کجاست؟ گفت
که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت
پرستار: در حالی که سرنگ
آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت: میدونی کی قلبش رو به تو هدیه
کرده؟
دختر: بی درنگ که یاد پسر
افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد: آخه چرا؟؟؟؟؟؟ چرا به من کسی چیزی نگفته بود و بی
امان گریه میکرد
پرستار: شوخی کردم بابا !
رفته بشاشه الان میآد

پسر تنهایی بازدید : 52 یکشنبه 10 فروردین 1393 نظرات (0)

 

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند

شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.

روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است.

بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.

اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.

زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.

در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.

“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”

ثروت جواب داد:

“نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.”

عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.

“غرور لطفاً به من کمک کن.”

“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.

“غم لطفاً مرا با خود ببر.”

----------------------

بقیه در ادامه مطلب

پسر تنهایی بازدید : 59 یکشنبه 10 فروردین 1393 نظرات (0)

 

 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.

دختر لبخندی زد و گفت ممنونم

تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..

حال دختر خوب نبود..

نیاز فوری به قلب داشت..

از پسر خبری نبود..

دختر با خودش میگفت :

میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..

ولی این بود اون حرفات..

حتی برای دیدنم هم نیومدی…

شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم..

آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..

دکتر بالای سرش بود.

به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟

دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.

شما باید استراحت کنید..

درضمن این نامه برای شماست..!

دختر نامه رو برداشت.

اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد.

بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.

الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.

از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم

میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..

پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..

امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.

(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..

اون این کارو کرده بود..

اون قلبشو به دختر داده بود..

آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..

و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…!

==============

فقط یه خواهش دارم بازدید کننده گان وقتی مطالب رو کپی میکنید

منبع هم بنویسید ممنون

پسر تنهایی بازدید : 79 یکشنبه 10 فروردین 1393 نظرات (0)

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…

ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…

اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…

ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…

اولاش نمی خواستیم بدونیم…

با خودمون می گفتیم…

عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…

بچه می خوایم چی کار؟…

در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…

اگه مشکل از من باشه …

تو چی کار می کنی؟…

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…

خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…

علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟ گفت:من؟

گفتم:آره… اگه مشکل از من باشه… تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت: تو به عشق من شک داری؟…

=============

بقیه ادامه مطلب

=-===---

توجه: هنگام کپی لطفا منبع رو ذکر نمایید در سایت خودتون

پسر تنهایی بازدید : 57 یکشنبه 10 فروردین 1393 نظرات (0)

 

 

” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست

لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد .

او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت

دختری با یک گل سرخ .

از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.

از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود

اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد

دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت

در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” .

با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد .

روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.

در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند .

هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

” جان ” درخواست عکس کرد ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد .

به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد .

ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک .

هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .

بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت که

قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود .

ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :

======================

بقیه ادامه مطلب

------------------

لطفا هنگام کپی منبع رو نیز ذکر نمایید

پسر تنهایی بازدید : 69 یکشنبه 10 فروردین 1393 نظرات (0)

جعفر رضایی متولد 1356 لیسانس اقتصاد از دانشگاه علامه طباطبایی تهران سال 1380 عاشق دختری بنام مریم شد و چون وضع مادی جعفر خوب نبود پدر مریم با ازدواجشان مخالفت کرد. پنج سال تمام جعفر و مریم برای رسیدن به هم تلاش کردن. سال 85 مریم خود کشی کرد و جعفر دیوانه شد. اکنون دو چشم جعفر کور شده و به هر کی میرسه میگه هفته دیگه عروسیشه همه رو دعوت میکنه !

 

 

عشق این کارو میکنه ؟!!!!!

پسر تنهایی بازدید : 63 یکشنبه 10 فروردین 1393 نظرات (0)

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...

صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..

صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و

گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری

بعد از کارت زود بیا خونه

وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم

تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری

تو درسها به بچه مون کمک کنی

وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی

بهم نکاه کردی و خندیدی وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی...

وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم

من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود

وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..

نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد

اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری

و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی

چون زمانی که از دستش بدی

مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی

اون دیگر صدایت را نخواهد شنید

پسر تنهایی بازدید : 47 یکشنبه 10 فروردین 1393 نظرات (0)

 

ستادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌كنند و سر هم داد می‌كشند؟

شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر كدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچكدام استاد را راضى نكرد...

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر از دست یكدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یكدیگر فاصله می‌گیرد. آنها براى این كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها سر هم داد نمی‌زنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌كنند.

چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیك است. فاصله قلب‌هاشان بسیار كم است.

استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌كنند و عشقشان باز هم به یكدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یكدیگر نگاه می‌كنند!

این هنگامى است كه دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد..

*** *** *** *** *** *** *** ***
*** *** *** *** *** ***

*** *** *** ***

بقیه ادامه مطلب

*** ***

پسر تنهایی بازدید : 63 شنبه 09 فروردین 1393 نظرات (0)

کبوتر , با آن پاهای پر اندود
با کاکلی بر سرو طوقی بر گردنش
اوج می گرفت و شاد از آزادی اش
بالا و پایین می رفت در آسمان آبی
بالا , پایین
صدای بر هم خوردن بالش
گوشنواز بود و آرام بخش
پرپرپرپر ... پرپرپرپر
کبوتر , بی پروا و گستاخ
در فرودی بی مهابا و شتابان
با سر , محکم خورد به دیوار سیمانی
تق ...
تماشایش هم درد داشت
اینکه در اوج آزادی و شادی ضربه ای بخورد به تنت
ضربه هر چقدر کوچک , عمیق می شود و دردش هر چه قدر کم
بزرگ می شود و کاری تر
درک درد عمیقش , کار هیچ بیننده و شنونده ای نخواهد بود
اینکه کسی می گوید :
- می فهمم .
شاید دروغی باشد مصلحطی و ناگزیر
کبوتر با سینه نرمش , فرومی ریزد روی کف داغ آسفالت خیابان
دو بالش باز و سرش تابیده به عقب
سعی می کند بلند شود , چه تقلای بیهوده ای
ما آدم ها , بعد ضربات اینچنین , که سر و تن روحمان را می کوبد به آسفالت داغ حقیقت های تلخ زندگیمان ,
بلند شدنمان افسانه ای بیش نیست ,
چه رسد به کبوتر طوقی دل نازک شکسته بال ...
قطره های سرخ و درشت خون , بر پیشانی کوچک و سفید کبوتر
به شکفتن گل سرخی می مانست در میان سپیدی برف
چشمانش دو دو می زد
بالهایش را تاباند و نیمه کاره ایستاد
گردنش تا خورد به عقب
انگار داشت دعا میکرد یا آسمان را به کمک می خواند
عقب عقب رفت
قطره ای سرخ , داغ تر از تمام داغی های آسفالت کف خیابان
چکید روی زمین
تالاپ ....
به گمانم استخوان های کوچک و نازک گردنش , شکسته بودند
بق بقو ... بق بقو
پر از بغض و تسلیم , پر از علامت سئوال
آسمان هر چقدر که بزرگ هم باشد , باز دیواری هست که بکوباندت به حقیقت تسلیم
آسمان رویای آدم ها , دیوار ندارد
اما , لحظه ای که قطره خونی داغ و سرخ , می چکد به روی گونه ها
تازه می فهمد که از رویا تا واقعیت , دیوار سیمانی سیاهی بیشتر فاصله نیست
گردنت می شکند و قلبت و الماس یکدست هستی ات , همه با هم
و دانه دانه می چکد , زلال و گرم به روی گونه هایی که زمانی بوسه گاه رویاهایت بود
کبوتر تسلیم آغوش خیابان می شود
لحظه ای قبل از بستن پلک هایش , تصویر خودش را می بیند بر فراز بی کران آسمان
شاد و بی پروا و آزاد
چه می شد اگر دیوار سیاه سیمانی , آرزوهای نافرجامش را به سقوطی همیشگی مبدل نمی ساخت ؟
زندگی همین است

=================

بقیه ادامه مطلب

لطفا هنگام کپی مطلب منبع رو ذکر نمایید خواهشن

پسر تنهایی بازدید : 58 شنبه 09 فروردین 1393 نظرات (0)

یکی از صبح‌های سرد دی ماه سال1390 ، مردی در متروی تهران، ویولن می نواخت.
او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند.
بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد. او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود.
۴ دقیقه بعد: ویولونیست، نخستین پولش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.
۵ دقیقه بعد: مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.
۱۰ دقیقه بعد: پسربچه سه‌ساله‌ای که در حالی که مادرش با عجله دستش را می‌کشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور می‌شد، به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می‌دید.

 

چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند، اما همه پدرها و مادرها بچه‌ها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند.
۴۵ دقیقه بعد: نوازنده بی‌توقف می‌نواخت.
تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند.
بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند.
ویولینست، در مجموع 14500 تومان کاسب شد.
یک ساعت بعد: مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد.
هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد.
بله. هیچ کس این نوازنده را نمی‌شناخت و نمی‌دانست که او «سَیّد محمّد شریفی» است، یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های دنیا.
او یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده، با ویولن‌اش که ۳۵ میلیون تومان می‌ارزید، نواخته بود.

-----

بقیه در ادامه مطلب

پسر تنهایی بازدید : 61 شنبه 09 فروردین 1393 نظرات (0)

 

 

 

 

 

 
 
 
 

 

توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد كه خيلي مغرور ولي عاقل بود
يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود
شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟
چرا چيزي روي آن نوشته نشده است ؟
فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت: من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد
شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد و چه جمله اي به او پند ميدهد؟
همه وزيران را صدا زد وگفت
وزيران من هر جمله و هر حرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد
وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند
ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد
دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل كشور جمع كنند و بياوند
وزيران هم رفتند و حکیمان کل کشور را آوردند
شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسي بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت
هر كسي يه چيزي گفت
باز هم شاه خوشش نيامد
تا اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم
گفتند تو با شاه چه كاري داري؟
پير مرد گفت برايش يه جمله اي آورده ام
همه خنديدند و گفتند تو و جمله، اي پير مرد تو داري ميميري تو راچه به جمله
خلاصه پير مرد با كلي التماس توانست آنها را راضي كند كه وارد دربار شود
شاه گفت تو چه جمله اي آورده اي؟
پير مرد گفت
جمله من اينست
"هر اتفاقي كه براي ما مي افتد به نفع ماست"
شاه به فكر رفت و خيلي از اين جمله استقبال كردو جايزه را به پير مرد داد پير مرد در حال رفتن گفت
ديدي كه هر اتفاقي كه مي افتد به نفع ماست
شاه خشمگين شد و گفت چه گفتي؟
تو سر من كلاه گذاشتي
پير مرد گفت نه پسرم
به نفع تو هم شد چون تو بهترين جمله جهان را يافتي
پس از اين حرف پير مرد رفت
شاه خيلي خوشحال بود كه بهترين جمله جهان را دارد
دستور داد آن را روي انگشترش حك كنند
از آن به بعد شاه هر اتفاقي كه برايش پيش ميآمد ميگفت:
هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفند و آن را ميگفتند كه هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
يه روز پادشاه در حال پوست كندن سیبی بود
كه ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را بريد و قطع كرد
شاه ناراحت شد و درد مند

-----------------

بقیه ادامه مطلب

پسر تنهایی بازدید : 81 شنبه 09 فروردین 1393 نظرات (0)

توی یه موزه معروف سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن .
و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه !
یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود ؛ با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت :
" این ؛ منصفانه نیست !
چرا همه پا روی من می ذارن تا تو رو تحسین کنن ؟!
مگه یادت نیست ؟!
ما هر دومون توی یه معدن بودیم , مگه نه ؟
این عادلانه نیست !
من خیلی شاکیم ! "
مجسمه لبخندی زد و آروم گفت :
" یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه , چقدر سرسختی و مقاومت کردی ؟ "
سنگ پاسخ داد :
" آره ؛ آخه ابزارش به من آسیب میرسوند . "
آخه گمون کردم می خواد آزارم بده .
آخه تحمل اون همه درد و رنج رو نداشتم . "
و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که :
" ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه .
به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم .
به طور حتم در پی این رنج ؛ گنجی هست .
پس بهش گفتم :
" هرچی میخوای ضربه بزن ؛ بتراش و صیقل بده ! "
و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم .
و هر چی بیشتر می شدن ؛ بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم !
پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور می کنن
آره عزیز دلم ! رنج و سختی ها هدایای خالق مهربون هستیه به من و تو .
و ... یادمون باشه قراره اون قدر خوشگل بشیم که خودمون هم نمی تونیم از الان باور و تصور کنیم .
پس بیا ازین به بعد به هر مسئله و مشکلی سلام کنیم و بگیم : خوش اومدی و از خودمون بپرسیم :
" این بار اون لطیف بزرگ چه موهبت و هدیه ای برامون فرستاده ؟ "

پسر تنهایی بازدید : 54 شنبه 09 فروردین 1393 نظرات (0)

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.
یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند.
تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود.
اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد.
و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.
آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند.
از همسر ...
خانواده و ...
هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.
بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.
این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت.
مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند.
درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد.
همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد.
یک روز صبح ...

==================

بقیه ادامه مطلب

پسر تنهایی بازدید : 58 شنبه 09 فروردین 1393 نظرات (0)

 

داستان کوتاه شکلات تلخ

----------------------------===================----____

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
هق هق , گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,
کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
- من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
حسودی می کردم به دخترک
- تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
آرام تر شد
قطره های اشکش کوچکتر شد
احساس مشترک , نزدیک ترمان کرد
دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم
گرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد
احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود
- آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...
هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد ,
با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم
پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار
- گریه نکن دیگه , خب ؟
- خب ...

------------------------

بقیه در ادامه مطلب

 
پسر تنهایی بازدید : 95 شنبه 09 فروردین 1393 نظرات (0)

شروع

==================================

هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است , سنگینی خاص خودش را دار
و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد , بدون انکه احساس کنی , تنت را می سوزاند
اولین بار که سنگینی یک نگاه سوزنده را احساس کرد , یک بعد از ظهر سرد زمستانی بود
مثل همیشه سرش پایین بود و فشار پیچک زرد رنگ تنهایی به اندام کشیده اش , اجازه نمی داد تا سرش را بلند کند
می فهمید , عمیقا می فهمید که این نگاه با تمام نگاه های قبلی , با همه نگاه های آدم های دیگرفرق می کند
ترسید , از این ترسید که تلاقی نگاهش , این نگاه تازه و داغ را فراری بدهد
همانطور مثل هر روز , طبق یک عادت مداوم تکراری , با چشم هایی رو به پایین , مسیر هر روزه ش را, در امتداد مقصد هر روزه , ادامه داد .
در ذهنش زندگی شبیه آدامس بی مزه ای شده بود که طبق اجبار , فقط باید می جویدش
تکرار , تکرار و تکرار
سنگینی نگاه تا وقتی که در خونه را بست , تعقیبش کرد
پشتش رابه در چسباند و در سکوت آشنای حیاط خانه , به صدای بلند تپیدن قلبش گوش داد
برایش عجیب بود , عجیب و دلچسب
***
از عشق می نوشت و به عشق فکر می کرد
ولی هیچوقت نه عاشق شده بود و نه معشوق
در ذهن خیالپردازش , عشق شبیه به مرد جوانی بود
مرد جوانی با گیسوان مشکی مجعد و پریشان و صورتی دلپذیر و رنگ پریده
پنجره رو به کوچه اتاقش را باز کرد
انتهای کوچه , همان درخت کاج قدیمی , همان دیوار کاه گلی , همان تیر چوبی چراغ برق بود و … دوباره نگاه کرد
تمام آن چیزها بود و یک غریبه
***
مرد غریبه در انتهای کوچه قدم می زد و گهگاه نگاهی به پنجره باز اتاق او می انداخت
صدای قلبش را بلند تر از قبل شنید ,
احساس کرد صدای قلبش با صدای قدم زدنهای مرد گره خورده
پنجره رابست و آرام در حالیکه پشتش به دیوار کشیده می شد روی زمین نشست
زانوانش را در بغل گرفت و به حرارتی که زیر پوستش می دوید , دلسپ

=====================================

بقیه در ادامه مطلب

پسر تنهایی بازدید : 88 شنبه 09 فروردین 1393 نظرات (0)

روزی روزگاری دخترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب در رویای او بود.

دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمیکرد.

خانواده ی دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به وی توصیه می کردند که دل از این عشق ناممکن برگیرد.

و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد.اما او تنها لبخند میزد .

او میدانست که همگان تصور میکردند او عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده …

اما خودش میدانست که تنها مهر پاک او را در سینه دارد . روزگار گذشت تا خبری در شهر پیچید .

پادشاه تصمیم گرفته بود دخترکی را از طبقه اشراف شهر برای پسرش انتخاب کند.

اما پسر از پدر خواست تا شرط ازدواجش را خودش تعیین کند. پادشاه قبول کرد .

و شاهزاده روزی تصمیم خود را اعلام کرد…

وی گفت فلان روز تمام دختران دوشیزه ی شهر به میدان اصلی شهر بیایند

تا من همسرم را از میان آنان برگزینم .

----------------

بقیه ادامه مطلب

پسر تنهایی بازدید : 66 شنبه 09 فروردین 1393 نظرات (0)

شروع داستان


-------------------------------

در اتاقو قفل کرد
پرده پنجره اتاق رو کشید
نشست روی صندلی
سیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد
تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت
و مرد , با چشم های نیمه باز و سرخ ,
به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
دود سفید و تنبل سیگار , مواج و ملایم , در آغوش تاریکی فرو می رفت و محو میشد
انگار تاریکی , دود رو می بلعید و اونو درون خودش , خفه می کرد
مرد از تماشای این هماغوشی بی رحمانه , سرگیجه گرفت و به سرفه افتاد
....
روزهای اول گل سرخ بود و چشم ها
لرزش خفیف لب ها بود و نگاه های پر از ترانه
شنیدن بود و تپیدن
عشق بود و رعشه های خفیف و گرم زیر پوستی
روزهایی که همه چیز معنای خاصی داشت و سلام ها مثل قهوه داغ ,
در یک بعد از ظهر سرد زمستان , حسابی , می چسبید
تعریف مرد , از عشق , دوست داشتنی فرا تز از مرزهای منطق بود و زن ,
عشق را به ایثار دل , تفسیر می کرد
مرد , که هیچگاه عاشق نشده بود ,
از گرمای با او بودن ,
لذت می برد .
و حس می کرد چیزی در درونش متحول می شود
و زن , مدام لبخند می زد ,
و گاهی چشم هایش از هیجان , مرطوب میشد و دستهایش مرتعش از لمس با هم بودن ,
دستهای مرد را در آغوش میکشید
روزهای اول , همیشه زیباست .
مثل روز اول خریدن یک کفش چرم براق
مثل روز اول مدرسه
مثل روز تولد
هر تماسی , پر بود از فدایت شوم ها و دوستت دارم ها و بی تو هرگز
و هر نگاهی , لبریز بود از تمنا و خواستن و نیاز
زن , مثل بهار شده بود .
پراز طراوت و تازگی و تبسم های پنهان همیشگی
و مرد , شاد تر از تمام روزهای تنها بودنش , راست قامت و بی پروا
روی این وسعت سفید , لکه ای هم اگر بود , محو بود و مبهم
یا اگر خیلی هم بزرگ بود ,
به چشم هیچکدامشان , نمی آمد
شعرهای عاشقانه بود و وعده های مخفیانه

 

----------------------------------------------

بقیه داستان ادامه مطلب

پسر تنهایی بازدید : 70 شنبه 09 فروردین 1393 نظرات (0)

شروع

========================

 

 

ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کَفِش، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. پدرم بود، بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی رو نداشتیم. بابام میگفت “نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته‌ام، کاری هم ندارم، هروقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می‌گیرم.” در می‌زد و نون رو همون دم در می‌داد و می‌رفت؛ هیچوقت هم بالا نمیومد، هیچ وقت … دستم چرب بود، اصغر در رو باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم رو خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدم‌هایی بود که بیشتر آدم‌ها دوستش دارن، این البته زیاد شامل مادرم نمی‌شد. صدای اصغر از توی راه پله می‌اومد که به اصرار تعارف می‌کرد و پدر و مادرم رو برای شام دعوت می‌کرد بالا؛ برای یه لحظه خشکم زد. ما خانواده‌ی سرد و نچسبی بودیم، روی هم رو نمی‌بوسیدیم، بغل نمی‌کردیم، قربون صدقه هم نمیرفتیم و از همه مهم‌تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیرفتیم. ولی خانواده‌ی اصغر اینجوری نبود، در می‌زدن و میومدن تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می‌زدن؛ قربون صدقه هم می‌رفتن و قبیله‌ای بودن. برای همین هم اصغر نمی‌فهمید کاری که داشت می‌کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می‌کرد و اصرار می‌کرد. آخر سر در باز شد و پدر و مادرم وارد شدند ولی من اصلا خوشحال نشدم. خونه نامرتب بود؛ خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش رو می‌کنم خنده‌دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می‌رسید … اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان‌ها چای بریزه که اخم‌های درهم رفته‌ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی ؟ گفت خب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت‌هارو برای فردا هم درست می‌کردم. گفت حالا مگه چی شده ؟ گفتم چیزی نیست اما …
در یخچالو باز کردم و چندتا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. می‌خوای نون‌ها رو برات ببُرم ؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. تمام شب عین دوتا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودن. وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر برنداشت. مادرم هم به بهانه‌ی گیاه‌خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.

 

چند روز پیش برای خودم کتلت درست می‌کردم که این داستان مثل برق از سرم گذشت : پیش خودم گفتم نکنه وقتی با اصغر حرف می‌زدم پدرم صحبت‌های ما را شنیده بود ؟ نکنه برای همین شام نخورد ؟ از تصورش مهره‌های پشتم تیر می‌کشید و دردی مثل دشنه توی دلم فرو می رفت. با حسرت به خودم میگفتم چرا هیچوقت برای اون نون سنگک‌ها ازش تشکر نکردم ؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه برداشتم، یه قطره روغن چکید توی ظرف و جلز محزونی کرد که بازم به خودم گفتم واقعا چهارتا کتلت چه اهمیتی داشت ؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می‌خورد که “من آدم زمختی هستم” ؛ زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه‌ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم‌ترین‌ها. حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخونه‌ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه‌ای که بوی کتلت می‌داد آه بکشم ؟؟؟ آخ که چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط … فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو میومدن، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه ؟ میوه داشتیم یا نه ؟ همه چیز کافی بود : من بودم و بوی عطر روسری مادرم ، دست پدرم و نون سنگک …
پدرم راست می‌گفت : نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هرقدر بخوام می‌تونم کتلت درست کنم اما دیگه کسی زنگ این درو نمیزنه، کسی که توی دست‌هاش نون سنگک گرم و تازه و بی‌منتی بود که بوی مهربونی می‌داد. اما دیگه چه اهمیتی داره ؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتش را می‌فهمی …

============================

 

منبع= اس ام اس خور

درباره ما
درود حسین مظهری هستم 17 اورمیه خوش آمدید به وب سایت من
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    وبلاگ مادرانه چطور وبلاگی هست ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 289
  • کل نظرات : 52
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 27
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 46
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 55
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 87
  • بازدید ماه : 151
  • بازدید سال : 1,661
  • بازدید کلی : 83,432
  • کدهای اختصاصی
    ایده آل ترین مرجع آموزش | دارکوب دیزاین ، شهر آموزش - آموزش وردپرس ، نیوک ،جوملا ، ویبولتین ، آموزش طراحی و گرافیک آموزش فتوشاپ فایل های پی اس دی

    صفحات پاپ آپ

    پاپ آپ

    پاپ آپ